امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

امیرعلی عشق قشنگ مامان وبابا

11 اردیبهشت سالگرد ازدواج مامانی وبابایی

11 اردیبهشت سال 90 مامانی وبابایی بعداز 1 ماه انتظار بالاخره بهم رسیدن ... شاید 1ماه زیاد نباشه ... ولی واسه مامانی وبابایی خیلی سخت بود.... یادش بخیر ... روزای قشنگی بود .... همش منتظر بودیم کی بابایی از سرکار بیاد وبه مامانی زنگ بزنه .... یا اینکه با یه اس ام اس کلی ذوق می کردیممممممممم بالاخره بهم رسیدیم وصاحب یه گل پسر شدیممممممممممممممم.... ایشالا همه اونایی که دل هاشون واسه هم می تپه بهم برسن... از خاله مینا خیلی ممنونیم واسه عکس و عکسایی که واسمون زحمت کشیدن درست کردن   ...
20 ارديبهشت 1393

خریدای آقا امیرعلی از گرگان

با فرناز جون توی شالیکوبی راه میرفتیم... یه مغازه کلیپس فروشی سرنبش هست خیلی باکلاسه ... رفتیم داخل ببینیم چی داره.... گل پسر ما چشمش افتاد به یه کش مو با طرح باب اسفنجی..... یکسره می گفت : باب  باب باب.... از آخر مجبور شدم یه کش مو بخرم ... فقط به خاطر اینکه  روش باب اسفنجی داره..... بعد پارک شهر یه مرکز خرید هست که خانه وکاشانه هم اونجاست.... رفتیم یه سر خانه وکاشانه... خوب بود... قیمتاش مناسب.... یه جامدادی واسه گل پسر خریدیم...که اینقده کیف آرایش منو برنداره دیگه............ ودر آخرم یه جفت صندل واسه جیگر طلا خریدیم که خیلی خیلی مبارکت باشه عزیزدلم ...
20 ارديبهشت 1393

جشن تولد 2سالگی امیرعلی جون

من وبیتا جون دختر دایی   جشن تولد 2سالگیت رو توی نیشابور ... خونه آقاجون برگزار کردیم ... آخه همه خانواده مامانی وبابایی توی نیشابورن... بجز عمو حسین که توی گرگانه... خونه آقاجونم خیلی بزرگه... جون میده واسه تولد... عروسی... مهمونی.... مامانی کلی مهمون دعوت کرده بود... وکلی تدارک... ساعت نزدیک 5 بود که مهمونا اومدن... خاله مینا وثمین جون.... خاله زهرا، دوسجون مامانه ... خاله شیماو امیرحسین جون... عمه مریم وامیررضا جون وعرفان جون والناز جون... عمه میترا ومهتاب جون.... مرجان جون ویاسمین جون...خانم عمادی نژاد والهه جون .... خاله مریم وشقایق جون وشکیلا جون... زن دایی محمد وعلی جون...خانم حضرتی وزهراجون...عمه زری وسمیرا ...
15 ارديبهشت 1393

هدیه های تولد امیرعلی جون

هدیه های من واسه تولدم: هدیه مامانی وبابایی عزیزم حساب گنجینه سپهر ... مبلغ 200000 تومن مامان بزرگ....   آقاجونم....   یه اسپیکره هااااااااااااااااااااااا... خیلی نازه دایی هادی... دایی مهدی.... خاله اکرم..... عمه زری....   عمه میترا خاله زهرا دایی محمد عمه مریم وخاله مینای عزیز وثمین جون ... خانم عمادی نژاد و یاسمین جون  و عمه زری  (همه سکه هدیه دادن ) بازم ممنونیم وخانم حضرتی ... خاله شیما وخاله مریم و خاله الهه...همه مبلغ نقدی دادن .... بازم متشکریم     ...
15 ارديبهشت 1393

روازی قبل از جشن تولد

  روز 14 فروردین برگشتیم مشهد ... تقریبا عصرش بود که مامانی مریض بدی شد وکلا تب ولرز گرفتش وحالش خیلی بد شد... تا ظهر جمعه 15 فروردین تحمل کرد ... دیگه حالش خیلی بد شد که بابایی بردش دکتر و دوتا آمپول نوش جان کرد وحالش کمی بهتر شد...حال مامانی بد و28 فروردینم جشن تولد من بود ... وهیچ کاری هم مامانی نکرده بود.... تم تولد من باب اسفنجی بود تا مامانی حالش خوب بشه چند روزی طول کشید... بعدش لباس باب اسفنجی منو دوخت وتمومش کرد...بعدش یه کت ودامن واسه خودش باید می دوخت ... که هنوز پارچه شو نخریده بود... تازشم هیچ کاری از واسه تولد من نکرده بود....هرچه به روز تولد نزدیکتر میشدیم فشار روحی مامانی بیشتر میشد... منم یه کوچولو سرماخورده ش...
3 ارديبهشت 1393

سومین سیزده بدر امیرعلی عزیزم...

صبح روز سیزده , مامانی از خواب پاشد ونهار درست کرد که بریم همگی سیزده بدر... خونه آقاجون بودیم... خاله اکرم که حال نداشت ودایی مهدی هم گفت باکی بریم... دایی ابوالفضل هم همین طور... آقاجون هم که حال نداشت.... بهرحال نهار رو خونه خوردیم... وعصری رفتیم بوژان ... بوژان یه منطقه تفریحی وتوریستی هست... مامانی رو به یاد توسکستان جاده گرگان میندازه... خیلی زیباست... یه آبشار داره که خیلی زیباست... خیلی خوش گذشت... بعدشم رفتیم روستای غار .... خونه مامان بزرگم... همه اونجا بودن .... عمه مریم , عمه میترا,وعمه زری وخاله سمیرا, ودختر عمه مرجان خلاصه خیلی خوش گذشت.... من ودایی مهدی جونم مامانی وبابایی ودایی ابوالفضل ...
2 ارديبهشت 1393

11 فروردین استقبال ازعمه زری وخانواده

صبح ساعت 6 صبح یهویی مامانی لباسامو تنم کرد وآماده شدیم که بریم فروردگاه مشهد واسه استقبال از عمه زری وخاله سمیرا وهادی آقا... تا ساعت 8 منتظر بودیم که بابایی گفت اومدن.... ما خیلی سریع خودمونو رسوندیم که بریم پیششون ... مامانی ازشون فیلمبرداری میکرد...وبابایی هم کلی ذوق زده شده بود....مامانی وبابایی هرچی تعارف کردن که بیان خونه ما یه خستگی بگیرن آقا ... تازشم طرح زوج وفرد بود... ماهم که فردیم دیگههههههههه....از میدان شهدا با تاکسی رفتیم زیارت... تا رسیدیم خونه ساعت 1 شد... وخیلی خسته شده بودیم...مامانی تا نهار رو آماده کرد وخوردیم داشتیم هلاک میشیدیم از خستگی... یکمی خوابیدیم ... وبعدش رفتیم نیشابور ... روز خسته کننده ای بود ... عکس های م...
2 ارديبهشت 1393
1